سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسانی را که به آنها دانش می آموزید، بزرگ شمارید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :125
بازدید دیروز :0
کل بازدید :47214
تعداد کل یاداشته ها : 60
103/9/28
10:29 ع
موسیقی
صدقه

پیرمرد
خسته کنار صندوق صدقه ایستاد . دست برد و از جیب کوچک جلیقه اش سکه ای
بیرون آورد . در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد " صدقه عمر را
زیاد می کند" منصرف شد.


مردی
که یادش رفت


مردی که خیلی عاشق بود پشت شیشه آسمانخراش نشسته و
سیگار می کشید . مرد آنقدر عاشق بود که وقتی آخرین پک را به سیگار زد یادش
رفت که باید ته سیگارش را پایین بیاندازد ، نه خودش را.


زن
مثل
سیب غل خورد . به جدول خورد . صورتش کبود بود و کثیف . مرد اسکناسی انداخت
و سوار شد ، عابرین هم. زن سفید تر می شد. مامور شهرداری کراکت میم مثل
مادر را کشید روی زن . دانه های باران از میان درختان خیابان شروع به
باریدن کردند . زن کنار خیابان بود .

آشغال
ها


زن گفت " نگذارشون بیرون تا وقتی ماشین می آد . باز این لعنتی
ها پارش می کنن و بوی گندشون کوچه رو ور می دار"مرد قبل از گره زدن پلاستیک
روی آشغال ها سم ریخت و گفت " دیگه کارشون تمومه ، فردا باید جنازه هاشون
رو شهر داری گوشه و کنار خیابون جمع کنه " و کیسه زباله را بیرون برد .
فردا روزنامه ها تیتر زدند : " مرگ خانواده پنج نفره بر اثر مسمومیت ناشی
از خوردن پس مانده های غذایی"

اسب
سفید

اسب سفید قرار بود دخترک را ببرد تا شهر آرزوهایش . دخترک شنل
توریش را پوشیده بود و آماده آماده بود . اسب سفید را هم زین کرده بودند.
وقتی سوار شد مادرش گفت : " سکه رو که انداختم . راه می افته"


گوش
مادر
زنبیل به دست از دم در داد زد " تا من میام مواظب برادرت باش . شیشه شیرش
رو میزه . این قدر ناخنت رو تو دهنت نکن . میام گوشت رو می برم ها!"
در
را بست و رفت . نیم ساعت بعد که برگشت ، بچه دویو جلو و گفت :" من بهش گفته
بودم ناخنت رو تو دهنت نکن!" انتظار

پیدایش نبود . گفته بود ساعت 5
می آید . چند ثانیه به 5 باطری ساعت را کشید و چشم به راه ماند